بسم الله مهربون :)
دیروز, وقتی رفتم دانشگاه و دوستامو دیدم تازه فهمیدم چقدر دلتنگشونم :)
مسافرت خوبی بود ، یعنی خوب نبود ، عالی بود .
از اون چهارشنبه که وسط آزمایشگاه حالم بد شد و بهم کمک کرد ، یک هفته بود دانشگاه نرفته بودم . دیروز, روی پله ها دیدمش ، مث همیشه به گروهشون یه سلام صبح بخیر گفتم اما از دوستاش جدا شد ، اومد حالم رو پرسید و بحث چهارشنبه رو پیش کشید . مودبانه ازش تشکر کردم و رفتیم کلاس . مسافرت هم که بودم دو بار حالم رو پرسید باز .
برای تقسیم جزوه رفته بودیم الاچیق ها ، من رفتم چای بخورم و برگردم ، سهم جزوه ی منو قبول کرده بود ! کاری که امکان نداره یه نفر در حالت عادی انجام بده . یعنی من الان خودم حاضر نیستم حتی سهم جزوه مهدیه رو هم بردارم :|
بین کلاس ها هم تا نگاهم بهش میخورد مهربون لبخند میزد !
الانم پیام داده حالم رو پرسیده ...
انصافا دختر متوهمی نیستم ، ولی با شناختِ خوبی که از اخلاقِ خوب و اصیلش دارم ، و با توجه به اینکه میدونم کاملا من و اخلاقم رو میشناسه و میدونه از صمیمیتِ زیاد خوشم نمیاد ، و با توجه تر به اینکه سه سالِ همچین رفتارهایی نه تنها با من بلکه با هیچکس ازش ندیدیم ، یه کمی همه چی برام عجیبه !
چرا باید انقدر پیگیر و نگران حال من باشه ؟!
انقدر هم شخصیت و اخلاق و به قول معروف سابقه ش خوبه که کاملا گیجم کرده چطور باید رفتار کنم ! تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که هی مودبانه ازش تشکر کنم :| بازم تاکید میکنم والا من متوهم نیستم ، اوشون عجیب شده d; یه لحظه افتادم یاد چندش بازی های بعضی ترمک ها که میگن وای فلانی یه جوری نگاهم کرد ، وای وقتی اومد کلاس اول منو دید :))))))))
خدایی بعد پنج ترم گذشته این چیزا از من دی: وقتی میگم همه چی عجیبه یعنی عجیبه دیگه :))
+ الهی که بخواین و بشه :)
برچسب : نویسنده : 1here-under-rain1 بازدید : 97