۳۱ مرداد ۱۴۰۲

ساخت وبلاگ

بسم الله مهربون :)

یک:

کل خانواده رفتن تهران. با اینکه مرخصی داشتم و میتونستم برم ترجیح دادم خونه بمونم. هرچقدر داداشم زنگ زد و اصرار کرد دوست نداشتم برم با اینکه دلم براش مورچه ای شده. دو بار آخری که رفتم تهران احساس خفگی میکردم. فکر میکرد شهر کوچیک و تنگ شده و به روحم فشار میاره. اصلا راستش رو بخوای متنفرم از این شهر ...

دو:

به مناسبت روز پزشک واسم گل آورده بود و یه دستبند خیلی ظریف طلا. گل ها رو ازش قبول کردم، خیلی هم خوشحال شدم و تشکر کردم. دستبند رو ولی نه. به نظرم هیچ لزومی نداشت. ناراحت شد اما زیاد برام مهم نبود. در واقع کلا مهم نبود. اصلا مگه چیزی هم هست که دیگه مهم باشه برای من؟!

سه:

آخر وقت اومده بود. منم خسته بودم. ژل لبش رو خیلی بد زدم. در حدی که به نظرم یه ذره هم اردکی شد :/ آینه رو دادم دستش گفتم اگه مدلش رو دوست نداری میتونم واست آنزیم بزنم دوباره تزریق کنم. هزینه هم نداره. بعد که لباش رو دید کلی ذوق کرد و خوشحال شد و گفت عالی شده خیلی هم راضیه :|| اردکی شده بود ولی، خودم میدونم دیگه :/ نمیدونم چرا دوسش داشت!!!

چهار:

خوبه. پس اوضاع خوبه. امیدوار کننده ست توی عنوان هم تاکید میکنم که اگه حساسید نرید ادامه ی مطلب !...

ما را در سایت توی عنوان هم تاکید میکنم که اگه حساسید نرید ادامه ی مطلب ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1here-under-rain1 بازدید : 39 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 16:43