چند روزی بود که مهمون خونشون بودم . خونواده ی خیلی گرم و صمیمی ای داشت . خیلی هم مهمون نواز بودن :) هنوزم شب هایی که با باباش مینشستیم و در مورد سیاست برام حرف میزد جز بهترین خاطره های زندگیمه . میگفت میدونم دوست داری :)
یکی از همون روزا مامانش برای صبحانه تخم مرغ محلی با ماست محلی آماده کرده بود . هنوزم مزه ش یادمه . فوق العاده بود . با اینکه من از تخم مرغ عسلی متنفر بودم و اولش واقعا نگران بودم که چجوری میخوام بخورم ، ولی لقمه ی اول رو که خوردم به خودم گفتم هی دختر ! ببین چقد مزه ش عالیه *_*
امروز صبح که برای صبحانه تخم مرغ میخوردم ، غرق شده بودم توی اون خاطرات. بهش پی ام دادم بیام خونتون از اون تخم مرغ محلی ها میخوام ها *_* نوشته بود تو بیا من قول میدم وعده ی ناهار و شامم تخم مرغ باشه D;
+امیدوارم سال دیگه این موقع جایی باشم که واقعا دوست دارم ... که قلبم متعلق به اونجاست ... که با فکر کردن بهش هیجان خونم میزنه بالا :)) پزشکی هیجانی برای من نداره ... دنیای بزرگ و فوق العاده ای داره ... میشه تمام عمر توش غرق شد و لذت برد البته اگه علاقه داشته باشی ولی من واقعا این رشته رو دوست ندارم :) پزشکی یه عشق فوق العاده بزرگ و عمیق میخواد که من ندارم ! تمام تلاشم رو انجام میدم بسازم آینده ای رو که میخوام ... بقیه ش هم توکل به خدا ! قطعا بهترین رو برام در نظر گرفته :)
+حال دلتون کلی خوب *_*
+لبخند یادتون نره !
توی عنوان هم تاکید میکنم که اگه حساسید نرید ادامه ی مطلب !...