مهمونی :|

ساخت وبلاگ
بسم الله مهربون :)

ساعت 2:48 از مهمونی برگشتیم . خب میتونم بگم تقریبا با دعوا رفتم مهمونی . الف گفته بود نمیاد ، کلی هم کار داشتم خودم . رسما هیچ انگیزه ای نداشتم برای رفتن به مهمونی ای که مطمئن بودم شبیه هیچکدوم از آدماش نیستم . ولی خب برخلاف تصورم خوب بود . کلی با امیر حرف زدم و خندیدیم . برای شام رولت گوشت با سبزیجات و کباب درست کرده بودن . منم که متنفرم از گوشت . دیدم خیلی بی احترامی میشه اگه بشقابم خالی بمونه . بنده ی خداها کلی زحمت کشیده بودن . یه ذره رولت گذاشته بودم گوشه ی بشقاب ولی خب برنج و ماست خوردم . همه مشغول بودن که یهویی امیر خیلی بلند و جدی گفت پرواز پس چرا نمیخوری؟باز گرسنه میمونی میریم خونه میگی خجالت کشیدم بخورم :| اولش O_O طوری وار زل زدم بهش ولی با خنده ی خودش و بقیه فهمیدم داره شوخی میکنه . اما میدونم میخواست با این کارش بهم بگه حواسم هست غذا نمیخوری . اخلاقش رو میشناسم دیگه . اما خب از شانس خوب من (!) عمو فرهاد فک میکرد واقعا خجالت میکشم و یه عالمه گوشت گذاشت کنار بشقابم . تنها کاری که از دستم برمی اومد این بود که تشکر کنم و با حالت چندش زل بزنم به بشقابم >_<

+بعد این همه مدت هنوز کشف نکردم چرا الف 90 درصد مهمونی هارو نمیاد ! راستش قصد پرسیدن ازش رو هم ندارم . بالاخره میفهمم

+ساعت 3:45 دیقه ست و هنوز نخوابیدم !

+ :)
توی عنوان هم تاکید میکنم که اگه حساسید نرید ادامه ی مطلب !...
ما را در سایت توی عنوان هم تاکید میکنم که اگه حساسید نرید ادامه ی مطلب ! دنبال می کنید

برچسب : مهمونی, نویسنده : 1here-under-rain1 بازدید : 83 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1396 ساعت: 2:08